«بابایی که زیاد ندیدمش»
از همان بچگی فکم مدام در حال جنبیدن بود، یک روز عصر با سر و صدایم از خواب بیدار شد، دوید دنبالم، که بزند.
فرار کردم داخل اتاق و در را بستم و پشت در ایستادم.
چند تا داد زد و رفت.
از این پیروزی سر مست بودم.
این اتفاق آنقدر نادر بود که بعد بیست و چند سال هم فراموشش نکرده ام.
تنها باری که بابا می خواست من را بزند!
نمی دانم چقدر بزرگ شده بودم که فهمیدم آن موقع هم نمی خواسته بزند فقط ادایش را در آورده!
مگر دختر هشت ساله چقدر زور دارد که مرد سی و چند ساله نتواند در را باز کند و بیاید داخل و حسابش را کف دستش بگذارد.
بابا صبح زود ، میرفت مغازه، ظهر دوساعتی می آمد برای ناهار و استراحت و دوباره میرفت تا آخر شب
اما همان سر سفره همه ی نبودنش را جبران می کرد.
کل خاطرات روز را مثل فیلم طنز برایمان تعریف می کرد و من غش غش می خندیدم.
بابای من جزو دسته ی باباهای مهربان جایگذاری میشود، کمتر پیش می آمد، عصبانی شود یا داد بزند.
اما هر وقت میخواستم با مدرسه بروم اردو تا اشکم را در نمیآورد رضایتنامه را پر نمی کرد.
خوب پدر حسابی شما که می خواهی اجازه بدهی همان اول بده.
دبیرستان که رفتم رشته ی معارف اسلامی و از حقوق والدین شنیدم جوگیر شدم بدون رضایت قلبی پدر و مادر کاری نکنم حالا تصمیم من را بگذارید کنار این اخلاق بابا نتیجه می شود اردو پر!
من خجالت می کشیدم به دوستانم بگویم بابایم اجازه نمی دهد بیایم اردو از ترس اینکه بچه ها فکر کنند:« بیچاره چه بابای سختگیری دارد!»
اما آقای پدر هرکجا می نشست با خوشحالی و آب و تاب تعریف می کرد:« من بهش اجازه ندادم نرفت!»
آنجا بود که فهمیدم چرا همیشه اینقدر سخت اجازه می داده.
هرچقدر من از اجازه ندادنش خجالت می کشیدم او از اقتداری که خرج کرده بود. خوشش می آمد.
از اینکه دختر سرتقش به حرفش گوش داده لذت میبرد.
کیف می کرد که حرفش توی خانه خریدار دارد.
صبح تا شب جوری روی مغازه ی مردم کار می کرد که انگار اگر یک مشتری بپرد خودش ورشکست میشود.
و نان بخور نمیری که در می آورد را خرج پیشرفت و تحصیل ما می کرد.
تفریحش این بود که شب ها تنباکوی لنگهای را خیس کند، قلیان چاق کند، بنشیند توی حیاط و خستگی را دود کند بفرستد هوا.
بابا اجازه نداشت توی خانه قلیان بکشد. چون من و مامان از بویش اذیت می شدیم.
اقتدار حقی بود که ما از او غصب کرده بودیم و او تلاش می کرد پس بگیرد.
وقتی رنگ لباسش را ما انتخاب می کردیم، وقتی می گفتیم بهمان چیز را فلان جا نگویی ها!
حتی وقتی حاضر نشدیم آرزوهایش را زندگی کنیم.
بی اینکه بفهمیم داشتیم اقتدارش را له میکردیم.
ما زیاد بابا را نمی دیدیم.
آنقدر کم توی خانه بود، که ما فقط می توانستیم مهرش را ببینیم و فرصتمان به دیدن نیازهایش قد نمی داد.
بیست سالی از آن روزها می گذرد.
الان من و بابا هزار کیلومتر از هم فاصله داریم.
هنوز هم بابا توی حیاط قلیان می کشد.
اما من دیگر از بوی قلیان بدم نمی آید.
به قلم فاطمه عباسی
دیدگاهتان را بنویسید