شهادت! چقدر این کلمه برای ما راهگشاست…
دیروقت بود و باید میخوابیدم. اما بیقراری و بیخبری مثل یک مار دورم پیچیده بودند و نمیگذاشتند راحت نفس بکشم. هیچ ذکر طولانی را نمیتوانستم بگویم. تمرکز نداشتم و ذکرها قاطی میشد. آیت الکرسی را بخش بخش میخواندم به لاتاخذه السنه نرسیده، فکرهای آشفته دورهام میکرد. یعنی این همه گروههای امدادی نتوانستند بالگرد را پیدا کنند؟ له ما فی السماوات والارض
نه! نشانه ها این نیست. باور کن شهید شدهاند! به ادامه آیه فکر میکردم و یادم نمیافتاد بعد از له ما فی السماوات و الارض چه باید میخواندم؟ بغضکردم . صفحه اینستا را باز کردم و نوشتم:« ما داستاننویسها با دیدن نشانهها ادامه داستان را مینویسیم. پیرنگ این داستان شهادت است، شخصیت از ابتدای مسیر…»
این حرفها یعنی چه؟ پاکش کردم و تصمیم گرفتم فقط” امن یجیب” بخوانم، این ذکر کوتاه برای ما آدمهایی که مضطر شده اند، خوب است. مضطر بودم؟ مضطر بودم که نیمه شب تلویزیون روشن میکردم و کانالها را یکی یکی میگشتم. گمشده! چقدر سخت است بیخبری و چشم انتظاری. دلارامم بیقرارتر از همیشه دور و برم میپلکد تا ببیند چه میکنم؟ از سر کتابهایش بلند شده، نمیتواند درس بخواند. مضطر شده بچهام.
– میبینی بیخبری چقدر سخته! بمیرم برای خانوادههای مفقودالاثر، چقدر چشم انتظاری کشیدند!
دلارام میرود، میفهمد مادرسراسیمهاش نمیتواند کمکش کند. هر کس خودش باید سهم بیقراریاش را بکشد. راه گریزی نیست.
ساعت پنج صبح است و هنوز بالگردی پیدا نشده،” امن یجیب” میخوانم نمیدانم چشمهایم کی گرم شده و کی خوابم برده. صبح با اضطراب ساعت را چک میکنم. خواب ماندهام. بدو بدو دنبال لباسهای کارم میگردم. هنوز ویندوزم بالا نیامده، مانتو شلوار سورمهای را نمیپوشم. با همه پریشانیام حواسم هست که امروز عید است و تولد امام هشتم.
تا اسم امام هشتم از ذهنم عبور میکند، صدای نقارهها توی گوشم میپیچد و دستم سمت مانتو و شلوار مشکی میرود که سرآستین هایش گلدوزی طرحهای اسلیمیروشنی دارد. دلشوره نمیگذارد درست کار کنم. ظهر از سرکار باید حرم حضرت معصومه بروم. جشن داریم و باید به خانم شادباش بگوییم. به جای مقنعه مشکی روسری روشنی انتخاب میکنم. روز میلاد است خب! مانتو شلوارم مشکی شد، بگذار روسریام روشن باشد.
وارد بزرگراه شدهام که خبر شهید شدن رئیسجمهور و همراهانش را میشنوم. بغض میکنم. کاش راه بازگشت داشتم! باید اداره بروم. دیر میرسم و تاخیر میخورم. روی صندلیام مینشینم و بغضم را خفه میکنم.
کاش مقنعه مشکیام را سر کرده بودم. کاش! لباسهایم جمع اضداد شدهاند مثل خود پریشانم. مثل دوشنبهای که آخرین روز اردیبهشت بود و تولد امام مهربانیها و شهادت مردانی از جنس خوبان زمانه!
آخ که چقدر امید داشتم! آخ که چقدر بیتابم. آخ که کاش خانه بودم و هق هق میکردم. کاش میشد خانه بروم و لباس عوض کنم. گریه کردن قلب را جلا میدهد. چطور تا ظهر صبر کنم؟ نمیدانم باید حرم بانو معصومه جان بروم یا نه! جلسه امروز برگزار میشود یا نه! جلسه هم که نباشد باید حرمم را بروم. سرم را به دیوارهای سنگی ایوان آیینه تکیه دهم و گریه کنم. چشمهای پف کردهام را در آینه کارهای حرم نگاه کنم و اجازه بدهم اشکهایم روی گونههایم سر بخورند و پوستم را بسوزانند.
حرم! روز میلاد امام هشتم، شهادت خادمیکه با نام امام رضا میشناختیمش. نفس عمیق میکشم باید برخیزیم. سخت است اما کارهای نکرده بسیار است باید برخیزیم تا بتوانیم این فقدانها را جبران کنیم. باید بیشتر از همیشه بدویم، بیشتر از همیشه سکوت کنیم، صبور باشیم و به جای جواب دادن به تهمتها به فرصت اندکی که برای خدمتگذاری داریم فکر کنیم و کار کنیم.
شهادت! چقدر این کلمه برای ما راهگشاست. همان طور که دلمان میسوزد، همان قدر هم دلمان خنک میشود که خدا را شکر که رئیسی عزیزمان از آزمونش موفق بیرون آمد، دیدی ابراهیم ما با دنیاپرستان نماند و راهش به شهادت ختم شد! دیدی گفتم آدم حسابی است و مثل بقیه نمیشود. دیدی خلوصش، اشکهایش او را به حاج قاسم رساند. «سَلَامٌ عَلَی إِبْرَاهِیمَ کَذَلِکَ نَجْزِی الْمُحْسِنِینَ إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُؤْمِنِینَ»
به قلم مرضیه نفری
2 دیدگاه
به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.
با سلام.
قلم بسیار عالی شما را سپاس.
از خواندن این قلم سیر نمی شوم.
موفق و موید باشید.
سلام دوست عزیز
ممنون از حسن نگاه و توجه شما.