سبز و سفید و شاداب
کاغذهای a4 را به آرامترین حالت ممکن از کمد بیرون میکشم. هفت صبح است و طفل هجده ماهه اگر بیدار شود و بهانه بگیرد واویلا میشود. از یک طرف دلم شور دیر رسیدن به کلاس را باید بزند و از طرفی خون به جگر بشوم از ضجههای بچه که باید از من جدا شود. پانزده تا میشمارم. محض خراب کردن چند تا از بچهها، دو سه تا هم اضافه میگذارم رویش. از وسط که نصفشان کنم درست میشود.
صدای نفسکشیدن بچهها و پدر تنها صدایی است که میآید. خانه برای من که لباس پوشیدهام گرم است. گلویم از سرفههای یک ماهه که ولم نمیکند میسوزد. بوی کتلتِ دیشب هنوز توی خانه مانده. همهی اینها را میگذارم، در را میبندم و به سمت آسانسور میروم و مثل هرروز از خودم میپرسم چه چیز مهمی اینقدر ارزش داشت که تصمیم گرفتم همهی اینها را ول کنم و معلم شوم؟
از بچههای هشت ساله میپرسم چه مناسبتی نزدیک ماست؟ چند نفر میگویند عید و یک نفر داد میزند ولنتاین! سری تکان میدهم و روی تخته بزرگ مینویسم ۲۲بهمن و پایینتر اضافه میکنم دههی فجر. یکی بلند میپرسد: دههی فَجَر یعنی چه خانوم؟
مدادرنگیها را گذاشتهاند روی میز. برگههای نصف کردهیa4 را میگذارم جلوشان، پرچم ایران را که روی تخته کشیدهام نشانشان میدهم. تاکید میکنم با دقت رنگ کنید. اسپیکر را روشن میکنم: ((خمینی ای امام، خمینی ای امام…))
بیحوصلهترها زودتر سرهمبندی کردهاند و آمدهاند پرچمهایشان را تحویل بدهند. جاهای سفید رنگ نکرده را نشانشان میدهم و بَرِشان میگردانم که بهتر رنگ کنند. راه میروم و پرچمهای در حال کشیده شدن را نگاه میکنم. کندترها هنوز دارند بالای پرچم را سبز میکنند. محکم میکشند. مجبور میشوند چندبار مدادهایشان را بتراشند. یکی میگوید: ((خانوم مدادم کوچیک شد!)) میگویم: ((بالاخره آدم باید برای پرچم کشورش هزینه بده، حتی شده در حد یه مداد.))
صورت ریز و پرچروک خانم ستوده که دو پسر بیست و شانزدهسالهاش را به فاصله دو سال برای اعتقاداتش هزینه کرد، جلوی چشمهایم میآید. بچه که بودم نمیتوانستم بفهمم در فاصلهی دو سال دو پسرت را با دستان خودت در قبر بگذاری یعنی چه. حالا که خودم مادرم میفهمم چرا در روضهها اولین نفر او بود که نالهاش بلند میشد.
قرمز را که دست میگیرند دلم شور بچهها را میزند. پیامک میزنم به خواهرم و حال بچهها را میپرسم. حواسش به بچهها است و میدانم دیر جواب میدهد. تمام متنهای روانشناسی عالم جلوی چشمهایم رژه میروند:(( بچه زیر سه سال از مادر جدا شود اضطراب جدایی میگیرد که تا آخر عمر رهایش نمیکند. ))خودم را آرام میکنم. کُلُهُم روزی شش ساعت بیرونم. تمام وقت که نیستم. دست چپم را میچرخانم، ساعت ۹:۴۵.صدایم را بلند میکنم:(( بچهها نزدیک زنگه، لطفا زودتر تموم کنید))
۲۵ تا پرچم رنگ شده جلویم است. یکی قرمزش را صورتی کرده و آن دیگری گوشهی پرچمش قلب کشیده. نخ و سوزن را دست میگیرم و پرچمها را به صف میکنم. قرار است بچهها که از زنگ تفریح بیایند با پرچمهای ریسه شده کلاس را تزیین کنیم. صدای۶۳۰ تا دانشآموز حیاط را برداشته. ۶۳۰ تا دختر کودک و نوجوان، میدوند، میخندند، گریه میکنند، خوراکی میخورند. پرچم بزرگِ گوشهی حیاط سایهاش را پهن کرده روی سر دخترها. دینگ دینگ موبایل بلند میشود. خواهرم جواب داده که بچهها خوبند و حسابی مشغول بازی. لبخند میزنم. ارزشش را دارد، این پرچم ارزشش را دارد.
به قلم مریم صفدری
دیدگاهتان را بنویسید