روایت «ما که غریبه نیستیم»؛ ویژه روز قدس
با وسواس برنج زعفرانی را آماده میکرد که مثلا بگوید سر گرم کار است و اصلا عین خیالش نیست.کنارش نشستم ویک قاشق زرشک روی زعفران ها ریختم. درد دلش باز شد که «خسته شدم از این همه وقت و بیوقت رفتناش.از شیفت و ماموریت و بی خبر بودناش».
حق داشت.زندگی با یک آدم نظامی پر از دنگ و فنگهای مخصوص خودشان است. مثل رسم مهمانیها نیم ساعت مانده به اذان سفره افطار را انداختیم.هرچند که ما آنجا بیشتر صاحب خانه بودیم تا مهمان اما خواستیم ادایش را در بیاوریم که نمردیم و یک شب از سی شب را افطاری دعوت داشتیم.از حق نگذریم خواهر ما را به چشم خاله بازی های بچگی مان ندیده بود و مهمان واقعی در نظر گرفته بود. با دیدن تدارکاتش عذاب وجدان داشتیم که بنده خدا با سه تا بچه کوچک چهطور وقت کرده این همه کار را سامان دهد! پنیر وسبزی و خرما و زولبیا، ملزومات اولیه سفره کامل شد. ۱۵ دقیقه تا اذان مانده بود.خواهر داشت شله زرد های خوش عطر و رنگش را توی کاسه های سفید لب طلاییاش میریخت که گوشی همسرش زنگ خورد. صدای گوشی نوکیای قدیمی که اصلا دوستش نداشتم. ملاقه شله زردی را به لبه قابلمه زد و همراه با کاسه نصفه شده به من داد. نگاهش به دنبال همسرش که داشت راه میرفت و آرام بله ،چشم ،اطاعت میگفت میدوید. مطمئن بودم مثل من چیز دیگری نمیشنید. فقط نمیفهمیدم چرا هر ثانیه وا رفته تر میشد.تلفن که قطع شد، انگار تازه نفس خواهر بالا آمد که گفت : «خدا به خیر کنه.»
هفتمین کاسه شله زرد را پر کردم. شوهر خواهرم با یک کیف مسافرتی که انگار از قبل آماده بود وارد آشپزخانه شد. با معذرت خواهی ساده ایی گفت که اعلام آماده باش دارد و باید برود. خواهر با گلایه گفت <<اخه الان !دقیقه نود زنگ زدن!چیزی به افطار نمونده که.>> پدر مثل همیشه خواست جو را آرام کند با همان درایت پدارنه گفت شما برو به کارت برس. لقمه ایی از سفره که هنوز ساده بود پیچید و دست همسر خواهر داد. و بعد آن انگار همه تسلیم شدن. میفهمیدم که چشمهای خواهر پر از اشک شده.دلم برایش میسوخت. با حرص شوهرش را نگاه میکردم که اگر تو واقعا فرماندهی برای خودت مرخصی بگیر یا حداقل ساعتش را جابه جا کن که زن بیچاره این همه غصه نخورد. سفره کامل شده بود. همه مشغول دعا بودند.خواهر اما داشت چای میریخت و اشک هایش را پاک میکرد.گفتم سخت نگیر ما که غریبه نیستیم.گفت «همه ماموریتاش یه طرف. اما وقتی پلاک شهادت گردنش میکنه و میره یعنی قضیه فرق داره.از دیشب که سفارت ایران رو زدن ساکشو بست و پلاکش رو گذاشت روش.فقط خدا رحم کنه بهمون».
راستش خجالت کشیدم که وقتی شبها راحت خوابیدم، کسانی بودند که پلاک شهادتشان را دم دستشان گذاشتند. خانواده هاش چه شبها که تنها ماندند و تا صبح نخوابیدند.گفتم «خدا حواسش بهتون هست نگران نباش جبران میکنه براتون»
صدای الله و اکبر بلند شد.خواهر با سینی چای دوباره در نقش میزبان واقعی رفت. من اما توی حرف خودم مانده بودم.<<خدا جبران میکنه.>>.واقعا چه اتفاقی میخواست لحظه لحظه های ناب زندگی را جبران کند؟ جای خالی این همه نبودن چه طور پُر خواهد شد؟خواهر اینبارگوشی به دست وارد آشپزخانه شد.صفحه گوشی اش را به سمتم گرفت.پیام همسرش بود نوشته بود.<<ببخشید که هروقت باید باشم نیستم. میدونم درکم میکنی..انشالله به زودی میبرمت سفر تا خستگی در کنی. میپرسی کجا؟مثلا میگم خانم، تور لحظه آخری قدس،دمشق،بیروت اونم با تخفیف ۵۰ درصدی عید فطر گرفتم. آماده باشین خانوادگی میریم.>>تازه به خودم آمدم که بازهم من تا نوک دماغم را بیشتر ندیده ام و امثال آنها تا آزادی قدس را دیده اند. جایشان در مهمانی ها خالی بوده است اما، پشت رهبرمان خالی نمانده.
خدا را چه دیدی شاید همین سالها و روزها به گفته آقا اسراییل از نقشه جهان حذف شد و خستگیمان به در شد. به خواهرم گفتم ما هم که غریبه نیستیم، میایم. صورتش میان چشمهای خیس میخندید و من مطمئن شدم که این بهترین جبران است.
دیدگاهتان را بنویسید