داستان «آرتین»
دوباره آرتین گیر داده بود که با هم کشتی بگیریم. دستم را روی سرش کشیدم و گفتم:« خسته ام بابا! باشه برای دفعه بعد» قبول نکرد و دستهایش را حلقه کرد دور کمرم.
- باشه پسرجون! آماده شو برای کشتی!
آرتین تشک را از اتاق خواب آورد و روی زمین انداخت. سریع از جا بلند شدم ورو به آرتین گفتم:«تماشاچیها کجان؟» آرتین دوید سمت آرشام و مامانش.
- بیاید کشتی گرفتن من و بابا را ببینید.
خانم سرش رابه طرف من چرخاند وگفت:« امان از شما مردها! دارم می بینم» و شروع به خردکردن نگینی پیازها شد. آرشام سوت شوع بازی را زد. بازی با لگد آرتین شروع شد. آرتین چسبید به پایم، میخواست من را بلند کند که همراهیش کردم وخودم را از بالا کوبیدم زمین. برق خوشحالی رادر چشمان آرتین دیدم. روی من پریدوگفت:« می خوام فیتیله ات کنم » تازه این کلمه را یاد گرفته بود خندیدم و گفتم:« که میخوای فیتیله پیچم کنی؟» با صدای سوت داور یعنی آرشام، بازی خاتمه یافت. برندهی بازی کسی نبود جز آرتین. آرتین رابغل کردم وگفتم پسر کوچولوی بابا برای خودش یک مرد بزرگ شده که میتونه همه رو فیتله پیچ کنه!»
**
بعد از دوهفته زیارت آقا شاهچراغ رفتیم. قول داده بودم جایزهی برنده شدن آرتین را هم بخرم. آرتین گم شده بود. وجب به وجب حرم را گشتیم، اما خبری از آرتین نبود که نبود دوباره به دفتر گمشده ها برگشتم. نشست بود روی صندلی! بغلش کردم.
- کجا بودی پسرم! نبینم گریه کنی. یک گم شدن که این کارها را ندارد!
صدای تیر اندازی را که شنیدم، دویدم سمت بچه ها. بچه ها ترسیده بودند. رنگ صورت مامانشان مثل گچ شده بود. باید نجاتشان می دادم. باید مردتفنگ به دستی را که داشت شلیک می کرد، فتیله پیچ میکردم تا بفهمد حرم جای این کارها نیست. باید…
(ستایش بلندیان، ۱۴ساله)
2 دیدگاه
به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.
واقعا عالی بود از نظر من نویسندش خیلی داستان رو احساسی طراحی کرده بود
خیلی زیبا و عالی بود💞😄😄
ممنون از حسن توجه شما