داستانک “قدرناشناس قدردان”
به قلم خانم محدثهسادات ذریهزهرا
به مناسبت شهادت خانم فاطمه زهرا(س)
در مسجد النبی در گوشه ای به نماز ایستاده بود. سلمان و ابوذر ومقداد و محمدبن ابی بکر وقتی سلام آخر نماز علی(ع) را دیدند؛ به طرفش رفتند. بعد از مصافحه با او گرد هم نشستند. گفتند :(( یا امیرالمومنین امروز در همه جا پیچیده که عُمر، قُنفذ را کارگزار خود کرده که هیچ! مالیاتش را هم به خودش بخشیده است. چرا عُمر این کار را کرده؟آخر مگر قُنفد چه توفیری با باقی کارگزارانش دارد ؟))علی(ع)، انگشتانش مشت شد و خون جگرش اشک. چشمانش خیره به منبر رسول خدا ماند و نم نم شروع به باریدن کرد. بوی هیزم ها هنوز در مشامش تازه بود؛ بوی سوختن؛ بوی رفتن ؛بوی داغ…صداها هنوز در سرش همههمه می کردند صدای دادِقُنفذ،صدای فاطمه،صدای کوبیده شدن در صدای خرد شدن استخوانه …یاران با اشک های علی(ع)دلشان ریخت .علی(ع) گفت: ((عُمر قدردان قُنفذ است . قدر دان دستی که تازیانه بر بازوی فاطمه نشانده . قدردان دستی که درب را به سینه فاطمه فشرده. عُمر قدر دان قُنفذ است که محسن را سقط کرده))مشت اش را باز کرد، دستش را به بازوی دست دیگرش کشید چشمان ترش به چشمان تر یاران گره خورد و گفت:(( اثر تازیانه تا آخرین روز بر روی بازوی فاطمه مانده بود.)) عُمر باید هم قدردان قُنفذ باشد …
1 دیدگاه
اولین کسی باشید که در مورد این مطلب اظهار نظر می کند.
به فکر فرو رفتم و شدیداً برایم تصویرسازی شد.عالی بود