خانۀ پدری
به قلم رضوان کفایتی
در میان آسمانخراشهای دیلاق تهران، هنوز هم دو طبقهای نجیب و متین آرام و بیادعا نفس میکشد. ریش سپیدی که خاطرات روزها و سالهای دور را بر قامت خستهاش حمل میکند و هنوز هم صبور و باصلابت ایستاده و روزگار ساکنانش را نظاره میکند. از چه میگویم؟ از خانه پدری.
به عادت همیشه اتومبیل را روی پل، مقابل در پارک میکنم و زنگ طبقه دوم را که حالا به لطف تکنولوژی تصویری شده است، میفشارم. در آهنی خانه با شیشههای مشجر رنگی که به رویم گشوده میشود؛ تمام دلمشغولیهای این روزهایم را پشت در میگذارم و وارد میشوم.
همیشه همینطور بوده است؛ چه آن زمان که خانۀ ما جای دیگری بود و رضوانِ هفت هشت ساله دل در دلش نبود تا آخر هفته سر برسد و بیاید خانه مامانی و بابایی، میان یک عالمه شادی و شعف و خالهزاده و داییزاده همسن و سال و مادر بزرگی که کیف محض بود نفس کشیدن در هوایش و پدربزرگی که کوه صبر بود در مقابل این همه هیاهو و شیطنت و سر و صدا. چه زمانی که ما نقل مکان کردیم به طبقه دوم همین خانه و رضوان نوجوان تمام مسیر مدرسه تا خانه را به دو میآمد تا در هوای مادر و مادر بزرگ نفس بکشد و کنارشان چای تازه دم بخورد و گل بگوید و گل بشنود و چه حالا که این خانه چندسالیست عطر مامانی را گم کرده است ولی هنوز هم آرامش محض است و راحت جان و دل.
پلههای سنگی میان دو طبقه را که بالا میروم؛ انگار روی بهشت خدا قدم گذاشتهام. حسنیوسفها و برگ انجیریها و پتوسهای مامان سرحال و سر دماغ با رویی گشاده روی تکتک پلهها سلام میگویند؛ پس از آن نوبت بابا میرسد که کولهبارم را از دستم بگیرد و مرا گرم، به آغوش بکشد و پیشانیام را ببوسد. در آغوشش که جای میگیرم، انگار کسی مدام در گوشم میخواند، پشتت گرم باشد و دلت قرص. من هستم.
به در چوبی طبقه دوم که میرسم، دیگر همه غمها فراری شدهاند. من میمانم و یک دنیا محبت و توجه و حال خوب. مادر همیشه چای تازه دم دارد، همیشه روی خوش دارد، همیشه توقع کم دارد. همیشه خانه تمیز و دستنخورده دارد؛ انگار اکسیری در جای جای خانه پاشیدهاند که نه نامیزان و نامرتب میشود و نه ناخوشاحوال و بیانرژی. به طبقه دوم که میرسم، دیگر نه همسر هستم و نه مادر دو فرزند و نه هیچ پسوند و پیشوند دیگری. من در این خانه فقط رضوان هستم؛ رضوان با خیالی راحت و دلی آسوده.
بر خلاف ظاهر سالخورده خانۀ پدری، داخل آن جوان و تازه نفس است. مبلهای راحتی فیلی رنگی در اتاق نشیمن جا خوش کردهاند که ترکیبشان با یک فیلم زیبا که از تلویزیون ال ای دی بزرگ مقابل پخش میشود و یک چای دبش که با دستان مادر ریخته میشود؛ به اعجاز شباهت دارد. اتاق پذیرایی خانۀ مادری با مبلهای کلاسیکی که سالهاست، میهمان این خانه است، مزین شده و نور عظیمی که وسط روز از پنجرههای قدی کنگره دار خانه عبور میکند و پردۀ حریر شیری رنگ را هم در مینوردد و به داخل پاشیده میشود، حال خوب خانه را دو صد چندان میکند.
بچهها و خواهرزادههایم که در خانه پدری جمع میشوند، هیاهو و شیطنت به جان در و دیوار خانه میافتد؛ اما این خانه خوب بلد است، چطور این همه شور و شعف را تاب بیاورد. سالهاست قد کشیدن فرزندان این خاندان را به تماشا نشسته است و با تک تک خاله بازیها و بدو بدوهایشان همراه شده است. حالا مادربزرگ این خانه مادر من است؛ کسی که سنگ صبور نوههاست و دلیل اشتیاق آنها برای رسیدن به آخر هفتهها و پدربزرگهای این خانه یعنی پدر و پدربزرگم، همچنان کوه صبرند و دریای آرامش برای آنها که چشم امید دارند به رسیدن به ساحل آرامش خانۀ پدری.
هر شبی که سرم را در این خانه به زمین میگذارم، از ته دل برای تمام پدر و مادرهای آسمانی و دل فرزندانشان دعا میکنم و از خدا میخواهم این دلخوشی را از امثال من نگیرد که تنها امیدشان برکت این خانه است؛ خانۀ پدری.
دیدگاهتان را بنویسید