آرزو _ اراده _ برگ برنده
آرزو _ اراده _ برگ برنده
به قلم نادیا جوینده
نرم افزار مسیر یاب اعلام کرد:” شما به مقصد رسیدید.” دیوار عریض و طویل و ساختمان بزرگی که از دیوار بالا زده بود هم همین گواهی را میداد. تنها اشکال، درِ ورودی بود که نفوذ به آن غیرممکن به نظر میرسید. ماشین را جلوی در بزرگ طوسی رنگ، پارک کردم و پیاده شدم. از شکاف کنار در، گردن کشیدم. شیشهی کیوسک نگهبانی، دودی بود و چیزی داخلش دیده نمیشد. از فاصلهی ۱۰-۲۰ قدمی، صدای پاهایی که با عجله روی جادهی خاکی به سمت در میآمدند، شنیده میشد. خیال است دیگر. سیال و رها. مثلا شهید طهرانی مقدم با همان خندهی معروفش در را باز میکند.
سرباز، محترمانه پرسید: ” از کدوم موسسه تشریف آوردین؟” نام بانوی فرهنگ را بردم یک لنگهی در برای ورود باز شد.
چشمم به ساختمان با اُبهت نمایشگاه ملی فضایی افتاد. ذهنم جرقه زد و صحنهای از کتاب باغهای معلق خانم عالمی، پیش چشمم ظاهر شد. جایی که هِلا یکی از راویان کتاب از ترسش برای ورود نیروهای داعش به روستایشان نُبل، روایت کرده بود. وقتی که حصار سربازهای محافظ شهر، توسط نیروهای داعش شکسته شد و آنها قصد ورود به منازل را داشتند؛ زنان و دختران شهر شیعه نشین نبل، به اهل بیت توسل کردند؛ توسلی در عین بیچارگی و بیپناهی. خبر اعلام وضعیت سفید که از بلندگوی مسجد شهر پخش شد، همگی با بهت و تعجب، از خانه ها بیرون آمدند. بعدها چند نفر داعشی که به گروگان گرفته شده بودند با هراس توضیح دادند که سپاهی از مردان شجاع و نترس با چشمهایی تیز و اسبهایی عضلانی و پرهیبت در مقابلشان ظاهر شدند و راه را بر ایشان سد کردند.
ساختمان نمایشگاه، فضای پر از موشک و ادوات نظامی و به خصوص آیهی سردرش، “واعدوا لهم ما استطعتم من قوه”، حس شوکت و عظمت آن سربازان شجاع و نترس را که عین عبارت راوی کتاب بود، به ذهنم متبادر کرد.
داخل ساختمان، اولین چیزی که جلب توجه کرد، ارتفاع بسیار بلند سقف بود که به صورت پیوندهای مولکولی طراحی شده بود.
لباسهای ساده و خاکی آقای راهنما، صفا و صمیمیت بچههای جبهه را یادآور میشد. پیش خودم شرط بستم که حتماً نماز شبش ترک نمیشود. به خاطر آوردم که سالها پیش، با شنیدن حدیثی از پیامبر، در مورد نورانیت چهرهی کسی که نماز شب میخواند، با نیّت صددرصد مادی، خود را مقید به نماز شب کرده بودم.
وقتی وارد سالن موشکها شدیم، راز سقف بلند، مکشوف شد. موشکها، مرتفع و موقر، مثل مداد رنگی دو طرف سالن، ردیف شده بودند. در انتهای سالن عکس شهید طهرانی مقدم و یارانش دیده میشد.
وقتی که راهنمایمان گفت، این موشکها در ظرف ۱۴ الی ۱۷ دقیقه میتوانند از تهران تا هر نقطه از اسرائیل که ما بخواهیم پرتاب شوند؛ حالم را وقتی که خبر بمباران بیمارستان المعمدانی را شنیدم، به خاطر آوردم که عین ذرت در حال پف فیل شدن آرام و قرار نداشتم و از درون جلز و ولز میکردم. این حرف آقای کلاهی، مثل یک پارچ آب خنک، روی حرارت دلم، ریخته شد؛ گرچه این داغیست که در امتداد آن اتفاق بزرگ، لن تَبرُد ابداست.
زمانی که در مورد کارکرد موشکها توضیح میدادند، صدای همسرم را میشنیدم که در طول راه مسافرت، در مورد عملکرد کارخانههای بین راه، برایم شرح میداد. برای من که هیچ تخصص و نه حتی علاقهای به بحثهای فنی ندارم و به جرات میتوانم بگویم که تا به حال، یک لامپ را به سرپیچش نبستهام، لذت همصحبتیاش، به بحث های تخصصی میچربید. اینجا حس افتخار و تپیدن دل برای وطن، فائق بود.
دیدن موشکها و پهبادها و شنیدن توضیحات دربارهشان در همان مکانی که چندی پیش، در بحبوحه ی حمله ی صهیونیست ها به غزه، رهبر عزیز در میان فرماندهان ارشد نظامی آنجا نشسته بودند؛ کیف داشت.
یکی از قسمتهای جالب نمایشگاه، قسمت الف.دزفول بود. که در آن صحنهی بازسازی شدهی شهر دزفول، وقتی که موشکی به شهر اصابت کرده بود، به نمایش گذاشته شده بود؛ از خرابی منازل مردم که هنوز تلویزیون روشن بود و برفک پخش میشد تا صحنه خرابی مدرسه که قلبم با دیدن دفترهای باز و حس حضور بچهها در آن، فشرده شد.
با دقت به توضیحات، در مورد موشکهایی که در زمان جنگ تحمیلی، از لیبیاییها گرفته بودیم و پرتابهایی که به بغداد داشتیم گوش میکردم. موشکها به خواست و حکمت خدا یک بار به باشگاه افسران و بار دیگر به بانک رافدین عراق، اصابت کرده بود. تمام درسهایی را که در کتاب خط مقدم، خوانده بودم مرور کردم. پر شدم از حس قدردانی نسبت به نویسنده کتاب. در همین حال، خانم غفارحدادی را با پسرانش دیدم که وارد شدند.
قبل از بازدید، یکسری سوال در گروه مطرح شده بود که حین بازدید در موردشان فکر کنیم. یکی از سوالات از ما میخواست فکر کنیم که اگر قرار بود جای کسی باشیم، چه کسی را انتخاب میکردیم. پیش خودم گفتم: دوست ندارم جای کسی باشم. جنبههای متعددی از افراد مختلف را دوست دارم برای خودم داشته باشم و شاید این از حب ذات سرچشمه میگرفت.
فکر کردم به اینکه خانم غفار حدادی ۲ سال از من کوچکتر است و تعداد پسرانش یکی از من بیشتر. کارنامه درخشانی در آنچه من در کسب آنم دارد. ولی بیش از همه آرزویش را میخواهم. جایی خواندم بزرگترین آرزویش این است که مانند ام البنین باشد و پسرانش را مانند مولایشان حضرت عباس تقدیم کند. دوست دارم این را بگیرم و به خودم بچسبانم. گرچه از یادآوری سخنرانیشان در پیشگاه رهبر هم دلم قنج میرود.
یکسال از زمان بازدیدم از پارک ملی هوافضا و واقعهی طوفان الاقصی که تاریخ معاصر را به قبل و بعد از آن تقسیم کرد؛ میگذرد.
حالا این موشک ها به قلب اسراییل شلیک شده و ما وارد جنگ مستقیم شدهایم. ماحصل اراده و توکل در اوج تحریم، امروز برگ برندهی ماست. ارادهی کسی که با قدرت گفت: روی سنگ قبرم بنویسید اینجا مدفن کسیست که میخواست اسراییل را نابود کند. ما امروز تحقق ارادهی شهید را میبینیم. با خودم فکر میکنم ای کاش من نبودم و همه شهید بود که نظر میکند به وجه الله.
دیدگاهتان را بنویسید